آنکه استماع سخن بفور تمام کند. (آنندراج). در بیتهای زیر معنی راوی میدهد. آنکه شعر شاعران در مجمع برخواند: گر سخن کش یابم اندر انجمن صد هزاران گل برویم چون چمن. مولوی. صائب از قحط سخندان چه بمن میگذرد بسخن کش نشود هیچ سخندان محتاج. صائب (از آنندراج)
آنکه استماع سخن بفور تمام کند. (آنندراج). در بیتهای زیر معنی راوی میدهد. آنکه شعر شاعران در مجمع برخواند: گر سخن کش یابم اندر انجمن صد هزاران گل برویم چون چمن. مولوی. صائب از قحط سخندان چه بمن میگذرد بسخن کش نشود هیچ سخندان محتاج. صائب (از آنندراج)
سرلشکر. لشکرکش. (شرفنامه). کشندۀ سپاه. سردار سپاه. سپهبد: سپه کش چو قارن مبارز چو سام سپه تیغها برکشید از نیام. فردوسی. سپه کش چو رستم گو پیلتن بیک دست خنجر بدیگر کفن. فردوسی. سپه کش بود گاه کینه دلیر دو چل پور دارد چو پیل و چو شیر. فردوسی. سپه کشان پسران راز بهر خدمت او همی دهند هم از کودکی کلاه و کمر. فرخی. بشادی باش و در شادی سپه کش باش و دشمن کش بشاهی باش و در شاهی توانا باش و تهمت ران. فرخی. سپه کش چو گرشاسب گرد دلیر که نخجیر او گرگ و دیو است و شیر. اسدی. سپه را که چون او سپه کش بود چه پیش آب دریا چه آتش بود. اسدی
سرلشکر. لشکرکش. (شرفنامه). کشندۀ سپاه. سردار سپاه. سپهبد: سپه کش چو قارن مبارز چو سام سپه تیغها برکشید از نیام. فردوسی. سپه کش چو رستم گو پیلتن بیک دست خنجر بدیگر کفن. فردوسی. سپه کش بود گاه کینه دلیر دو چل پور دارد چو پیل و چو شیر. فردوسی. سپه کشان پسران راز بهر خدمت او همی دهند هم از کودکی کلاه و کمر. فرخی. بشادی باش و در شادی سپه کش باش و دشمن کش بشاهی باش و در شاهی توانا باش و تهمت ران. فرخی. سپه کش چو گرشاسب گرد دلیر که نخجیر او گرگ و دیو است و شیر. اسدی. سپه را که چون او سپه کش بود چه پیش آب دریا چه آتش بود. اسدی
که پشتی فراخ و با پهنا دارد. آنکه دارای پشت عریض است. اثبج. (تاج المصادر) : سخت پای و ضخم ران و راست دست و گردسم تیزگوش و پهن پشت و نرم چرم و خردموی. منوچهری. تیزگوشی پهن پشتی ابلقی گردسمی خردمویی فربهی. منوچهری
که پشتی فراخ و با پهنا دارد. آنکه دارای پشت عریض است. اثبج. (تاج المصادر) : سخت پای و ضخم ران و راست دست و گردسم تیزگوش و پهن پشت و نرم چرم و خردموی. منوچهری. تیزگوشی پهن پشتی ابلقی گردسمی خردمویی فربهی. منوچهری
دشتی عریض. دشتی فراخ. دشتی پهناور. صحرای وسیع و متسع: ز سم ستوران در آن پهن دشت زمین شدشش و آسمان گشت هشت. فردوسی. ندانست کش دست آزرده گشت ز پیکار شد خیره در پهن دشت. فردوسی. همه رنج و تیمار تو باد گشت که رستم پدید آمد از پهن دشت. فردوسی. نبیره پسر بود (گودرز را) هفتاد و هشت از ایشان نبد جای بر پهن دشت. فردوسی. همی بود (کیخسرو) بر پیل بر پهن دشت بدان تا سپه پیش او درگذشت. فردوسی. بیامد به پیش سپه برگذشت بیاراست لشکر بر آن پهن دشت. فردوسی. یکی مرد بر گرد لشکر بگشت که یکتن مبادا درین پهن دشت که گوری فروشد ببازارگان بدیشان دهند اینهمه رایگان. فردوسی. بدو گفت رستم که او خود گذشت نشسته ست هومان در این پهن دشت. فردوسی. چو شد روز روشن از آن پهن دشت بدیدند هر سو که لشکر گذشت. فردوسی. ستاده ست از آنگونه بر پهن دشت کزینسان سپاهی برو برگذشت. فردوسی. دگر گفت چون لشکرت بازگشت تو تنها بمانی درین پهن دشت. فردوسی. تو باری چه مانی درین پهن دشت که مرگ آمد از دشت سوی تو گشت. فردوسی. همی بود چندان بدان پهن دشت که لشکر فراوان برو برگذشت. فردوسی. دگر باره از آب اینسوگذشت بیاراست لشکر بر آن پهن دشت. فردوسی. یکی بیشه دید اندر آن پهن دشت که گفتی برو بر نشاید گذشت. فردوسی. چو از روز نه ساعت اندرگذشت ز ترکان نبد کس بر آن پهن دشت. فردوسی. همی تاخت اسب اندر آن پهن دشت چو یک روز و یک شب برو بر گذشت. فردوسی. ز کوه اندر آمد بهامون گذشت کشیدندلشکر بر آن پهن دشت. فردوسی. قضا را خداوند آن پهن دشت در آن حال منکر برو برگذشت. سعدی
دشتی عریض. دشتی فراخ. دشتی پهناور. صحرای وسیع و متسع: ز سم ستوران در آن پهن دشت زمین شدشش و آسمان گشت هشت. فردوسی. ندانست کش دست آزرده گشت ز پیکار شد خیره در پهن دشت. فردوسی. همه رنج و تیمار تو باد گشت که رستم پدید آمد از پهن دشت. فردوسی. نبیره پسر بود (گودرز را) هفتاد و هشت از ایشان نبد جای بر پهن دشت. فردوسی. همی بود (کیخسرو) بر پیل بر پهن دشت بدان تا سپه پیش او درگذشت. فردوسی. بیامد به پیش سپه برگذشت بیاراست لشکر بر آن پهن دشت. فردوسی. یکی مرد بر گرد لشکر بگشت که یکتن مبادا درین پهن دشت که گوری فروشد ببازارگان بدیشان دهند اینهمه رایگان. فردوسی. بدو گفت رستم که او خود گذشت نشسته ست هومان در این پهن دشت. فردوسی. چو شد روز روشن از آن پهن دشت بدیدند هر سو که لشکر گذشت. فردوسی. ستاده ست از آنگونه بر پهن دشت کزینسان سپاهی برو برگذشت. فردوسی. دگر گفت چون لشکرت بازگشت تو تنها بمانی درین پهن دشت. فردوسی. تو باری چه مانی درین پهن دشت که مرگ آمد از دشت سوی تو گشت. فردوسی. همی بود چندان بدان پهن دشت که لشکر فراوان برو برگذشت. فردوسی. دگر باره از آب اینسوگذشت بیاراست لشکر بر آن پهن دشت. فردوسی. یکی بیشه دید اندر آن پهن دشت که گفتی برو بر نشاید گذشت. فردوسی. چو از روز نه ساعت اندرگذشت ز ترکان نبد کس بر آن پهن دشت. فردوسی. همی تاخت اسب اندر آن پهن دشت چو یک روز و یک شب برو بر گذشت. فردوسی. ز کوه اندر آمد بهامون گذشت کشیدندلشکر بر آن پهن دشت. فردوسی. قضا را خداوند آن پهن دشت در آن حال منکر برو برگذشت. سعدی
دارای دوشی پهن. دارای کتفی عریض. پهن شانه: بعد از مکتفی خلیفه برادر وی مقتدر پسر معتضد نام وی جعفر بود و کنیت وی ابوالفضل که مادر وی کنیزکی بود رومی نیکوروی... مردی بود... نیکوروی بلندبینی پهن دوش کوتاه ران. (ترجمه طبری بلعمی)
دارای دوشی پهن. دارای کتفی عریض. پهن شانه: بعد از مکتفی خلیفه برادر وی مقتدر پسر معتضد نام وی جعفر بود و کنیت وی ابوالفضل که مادر وی کنیزکی بود رومی نیکوروی... مردی بود... نیکوروی بلندبینی پهن دوش کوتاه ران. (ترجمه طبری بلعمی)
کین کشنده. انتقامجو. منتقم. (فرهنگ فارسی معین) : فروماند کابلشه از غم به درد زشیدسب کین کش بترسید مرد. اسدی. یاد آمد ایچ آنچه منت گفتم کاین دهر کین کش است ز نادان کین. ناصرخسرو. همه پولادپوش و آهن خای کین کش و دیوبند و قلعه گشای. نظامی. رجوع به کین کشیدن شود
کین کشنده. انتقامجو. منتقم. (فرهنگ فارسی معین) : فروماند کابلشه از غم به درد زشیدسب کین کش بترسید مرد. اسدی. یاد آمد ایچ آنچه منت گفتم کاین دهر کین کش است ز نادان کین. ناصرخسرو. همه پولادپوش و آهن خای کین کش و دیوبند و قلعه گشای. نظامی. رجوع به کین کشیدن شود
سنگ آهن ربا. حجر مغناطیس. مغنطیس. مغنیاطیس: که کهشان همه سنگ آهن کش است دزی تنگ و ره در میان ناخوش است. اسدی. تو گفتی تنش کوه آهن کش است همان اسبش از باد و از آتش است. اسدی. دل اعدای او سنگ است لیکن سنگ آهن کش ازآن، پیکان او هرگز نجوید جز دل اعدا. فرخی
سنگ آهن ربا. حجر مغناطیس. مغنطیس. مغنیاطیس: که کُهْشان همه سنگ آهن کش است دزی تنگ و ره در میان ناخوش است. اسدی. تو گفتی تنش کوه آهن کش است همان اسبش از باد و از آتش است. اسدی. دل اعدای او سنگ است لیکن سنگ آهن کش ازآن، پیکان او هرگز نجوید جز دل اعدا. فرخی
که در خفا می کشد. که با پنبه سر می برد: چرخ نهان کش که پرده ساز خیال است پردۀ خاقانی آشکار برافکند. خاقانی. سرهای گردنان به شکر می برد لبت کآن لب نهان کش است چو گردون به دوستی. خاقانی
که در خفا می کشد. که با پنبه سر می برد: چرخ نهان کش که پرده ساز خیال است پردۀ خاقانی آشکار برافکند. خاقانی. سرهای گردنان به شکر می برد لبت کآن لب نهان کش است چو گردون به دوستی. خاقانی
دارای دوشی پهن دارای کتفی عریض پهن شانه: بعد از مکتفی خلیفه برادر وی مقتدر پسر معتضد نام وی جعفر بود... مردی بود... نیکو روی بلند بینی پهن دوش کوتاه ران
دارای دوشی پهن دارای کتفی عریض پهن شانه: بعد از مکتفی خلیفه برادر وی مقتدر پسر معتضد نام وی جعفر بود... مردی بود... نیکو روی بلند بینی پهن دوش کوتاه ران